تولد من است و من دلم غم دارد،غم جوانی ام...
هر سال این روزها دلگیر و آشفته میشوم...
چقدر کار ناتمام،راه نرفته باقیست...
جز خودم چه کسی افق آرزوهای مرا می بیند؟
پهنایِ سادگی هایم را ؟ دل دیوانه ام را؟
دلم گرفته از این یکسال هایی که چون باد می گذرد،
شب شده و شهر در سکوت می رود
و من هنوز در فکرِ کودکیم.......
هفتاد و دو شب مانده کمر خم بشود
هفتاد و دو عاشق ز زمین کم بشود
.
.
.
هفتاد و دو روز تا عاشورا